داستان درخت و پسر




درخت، دوست و حامی پسر بود و پسر نیز این را می‌دانست.
‏درخت‌سیب، روی یک تپه، ریشه در خاک داشت و توجه‌اش به پسر از  زمانی آغاز شد که او هر روز صبح با دفتر نقاشی و مدادرنگی‌هایش از تپه بالا می‌آمد و روی زمین می‌نشست و به تنه درخت تکیه می‌داد و به پایین می‌نگریست و زیبایی‌های سبزه‌زار را در دفتر نقاشی‌اش می‌کشید.
پسر در نزدیکی تپه و سبزه‌زار، زندگی می‌کرد و از کودکی با آن مکان آشنایی داشت.
‏درخت از روز نخست، مجذوب شخصیت آرام و باوقار پسر شد که در هماهنگی کامل با درختان و سبزه‌زار و پرندگان بود.
‏‏پسر به نقاشی از درختان و گلها و پرنده‌ها و پروانه‌ها علاقه داشت و درخت برای خشنودی پسر، هر روز به چند پرنده و پروانه، پیام می‌داد تا به آنجا آیند و مدتی آرام گیرند تا پسر بتواند نقاشی آنها را بکشد.
‏‏درخت همیشه به نقاشی‌های پسر که انعکاسی از شادابی سبزه‌زار و گلها و پرندگان و پروانه‌ها بود،  می‌نگریست و آنها را دوست می‌داشت و وقتی یکی از نقاشی‌های پسر به پایان می‌رسید، یک سیب سرخ و شیرین و خوشبو به او اهدا می‌کرد و پسر نیز شاد می‌شد و آن را می‌بویید و در آرامش می‌خورد و به شاخسار سبز و زیبای درخت می‌نگریست و سپاسگزاری می‌کرد و با سرخوشی و غرور به درخت تکیه می‌داد.
‏چند سگ بازیگوش در سبزه‌زار بودند که دنبال هم می‌دویدند و گهگاه از تپه بالا می‌آمدند و دور درخت و پسر می‌چرخیدند و سپس می‌ایستادند و به پسر نگاه می‌کردند و منتظر شیطنت بودند و پسر نیز یک سیب پلاسیده را از زیر درخت برمی‌داشت و به سوی آنها قل می‌داد و سگها با حرکاتی بامزه، سیب را مانند یک توپ به بازی می‌گرفتند و وقتی سیب به سوی پایین تپه سرازیر می‌شد، سگها با سروصدا به دنبال سیب از تپه پایین می‌رفتند و در میان سبزه‌زار به سویی می‌دویدند تا از نظر غایب شوند.
‏در میان پرندگان، عقابی بر بالای درخت آشیانه داشت و پسر مایل بود که او را از نزدیک ببیند و نقاشی‌اش را بکشد، اما عقاب بسیار گوشه‌گیر و مغرور بود و هرگز پایین نمی‌آمد و پسر نمی‌توانست رنگ پرهایش را به روشنی و وضوح ببیند تا نقاشی‌اش چشم‌گیر باشد.
پسر به درخت گفت و درخت به عقاب پیام داد و عقاب برخاست و چرخی زد و روی زمین، نزدیک پسر نشست و پسر به سرعت شروع به نقاشی از پیکر باشکوه عقاب با رنگ‌آمیزی زیبا و درخشان پرهایش نمود.
‏وقتی نقاشی به اتمام رسید، پسر از عقاب سپاسگزاری کرد و عقاب پر کشید و به اوج آسمان رفت.
‏پسر سرش را بالا برد و با چشمانی قدردان به درخت نگریست و از او تشکر نمود.
درخت به رنگهای خیره‌کننده نقاشی نگاه کرد و لذت برد و یک سیب به پسر داد و پسر خندید و سیب را در دست گرفت و بویید و محو تماشای سبزه‌زار گشت.
‏پسر به تماشای ابرهای آسمان نیز علاقمند بود و گاهی وقتها کنار درخت، روی زمین دراز می‌کشید و دفترنقاشی و مداد‌رنگی‌هایش را روی شکمش، و دستهایش را زیر سرش می‌گذاشت و به ابرها نگاه می‌کرد.
‏عاشق ابرهای سفید و پنبه‌ای و شاد بود و علاقه‌ای به ابرهای خاکستری و سیاه و غمگین نداشت و از آنها می‌ترسید.
‏پسر می‌کوشید تا نقش‌های مختلف از انسانها و حیوانات و پرندگان و بسیار چیزهای دیگر را در بین ابرها بیابد و اگر نقش‌ها، دلقک‌وار بودند، به آنها بخندد و خیال‌بافی کند و خوش باشد و وقتی ذوقش گل کرد، آن نقش خیالی را در دفترش بکشد.
‏به یک ابر خیره می‌شد و یواش‌یواش تصویر یک فیل را پیدا می‌کرد که خرطومش را بالا برده بود، سپس چند لحظه دیگر به ابر خیره می‌شد و چهره یک پیرمرد با ریش‌های بلند و سفید را می‌یافت و وقتی خوب دقت می‌کرد، می‌دید که فیل با خرطومش مشغول نوازش ریش‌های پیرمرد است و پسر غش‌غش می‌خندید و درخت برای شوخی با پسر، یک سیب سبز و کال و ترش را روی شکم او می‌انداخت.
‏گهگاه یک رویداد خاص و غیرمنتظره نیز به وقوع می‌پیوست، مثلا یک روز که پسر به تنه درخت‌سیب تکیه داده بود و به طراحی از سبزه‌زار مشغول بود، صدای بع‌بع گوسفندان و زنگوله‌های آنها را شنید و به سمت صدا سر چرخاند و یک گله گوسفند را دید که به آرامی حرکت می‌کردند و به خوردن علف‌های سبزه‌زار مشغول بودند و چوپانی در پی آنها گام برمی‌داشت و یک سگ قهوه‌ای نیز در اطراف گله به این‌سو و آن‌سو می‌دوید.
‏پسر به چوپان و سگ و گوسفندان، چشم دوخت.
‏‏‏گله، آرام پیش رفت تا به وسط سبزه‌زار رسید.
چوپان سوت زد و سگ و گله را از حرکت بازداشت و خود روی زمین نشست و کوله‌‌ای که به شانه آویخته بود را روی زمین گذاشت و سفره کوچکی را از آن بیرون آورد و پهن کرد و چند لقمه نان و پنیر خورد و آنگاه سفره را درون کوله جای داد و به نی‌نوازی پرداخت و صدای نی در سبزه‌زار پیچید.
‏پسر مسحور نوای نی شد و چند طرح از چوپان و سگ و گله‌اش، رسم کرد.
‏زمان گذشت و چوپان که استراحت کرده بود، دست از نی‌نوازی کشید و برخاست و گله را حرکت داد و آرام به راه خویش رفت.


روزهای شاد و ملس تابستان از پی هم می‌گذشتند و پسر سرگرم نقاشی از طبیعت سرسبز بود تا روزی که دختری با لباسهای رنگارنگ و شاد، قدم به سبزه‌زار گذاشت و پسر را مفتون زیبایی خود ساخت.
‏‌دختر همسن پسر بود و هنگام عبور از میان سبزه‌زار به تماشای گلها و بازی با پروانه‌ها می‌پرداخت و توجهی به درخت و پسر که بالای تپه بودند، نداشت.
‏پسر که از دیدن دختر، به وجد آمده بود، به کشیدن نقاشی دختر در میان گل و سبزه و پروانه‌ها پرداخت.
‏درخت که همیشه به نقاشی‌های پسر می‌نگریست و از افکار او با خبر بود، پی به احساس عاشقانه او به دختر برد و با روح مادرانه خویش تصمیم گرفت تا دختر را به بالای تپه بیاورد و با پسر آشنا کند و آنها را در کنار هم بنشاند.
‏درخت به پروانه‌های آبی و سفید گفت.
‏روز بعد هنگامی که دختر به سبزه‌زار آمد، پروانه‌های سفید با او بازی کردند و دورش چرخیدند و چون تاجی بر سرش نشستند تا دختر خود را ملکه آن سرزمین بپندارد و آنقدر شاد شود و جست‌وخیز  نماید که نداند خواب است یا بیدار.
‏پروانه‌های سفید، در حین بازی با دختر، آرام‌آرام به سوی درخت و پسر رفتند و دختر نیز همراه آنها از تپه بالا رفت.
‏پسر که مسحور بازی دختر و پروانه‌های سفید شده بود، با هر گامی که دختر برمی‌داشت و به بالای تپه نزدیکتر می‌شد، ضربان قلبش فزونی می‌گرفت تا آنکه صورتش همرنگ  سیب‌های سرخ شد.
‏دختر به کنار درخت آمد و پسر را دید و در این زمان یک دسته از پروانه‌های آبی‌رنگ روی سر پسر نشستند و دختر را شگفت‌زده و خندان نمودند.
‏پسر چنان محو زیبایی دختر بود که یادش رفت برخیزد و به دختر سلام کند و او را دعوت به نشستن نماید.
‏دختر بالای سر پسر ایستاد و به دفتر او نگریست و تصویر خویش را در نقاشی پسر دید و شادابی و شادی در صورت گل‌انداخته‌اش هویدا گشت و نگاه شیرین‌اش را به چشمان زیبای پسر پیوند زد.
‏پسر گفت: سلام.
‏دختر گفت: سلام.
‏درخت، برگهایش را به آرامی تکان داد و دو سیب سرخ در کنار پسر انداخت.
‏پسر یکی از سیب‌ها را به دختر داد.
‏پروانه‌های آبی و سفید از روی سر دختر و پسر برخاستند و رقص‌کنان چرخیدند و دور شدند تا حریم خلوت عشاق حفظ شود.
‏دختر سیب سرخ را به دقت نگریست و بویید و تکه کوچکی از آن را با دندانهای سفیدش کند و مزه کرد و از طعم و بوی جادویی آن چنان لذت برد که بی‌اختیار خندید.
پسر یک کاغذ تمیز روی زمین گذاشت و دختر را دعوت به نشستن کرد.
‏دختر، دامنش را صاف نمود و در کنار پسر نشست و به تنه درخت تکیه داد و دفتر را از دست پسر گرفت و به تماشای نقاشی‌های آن پرداخت.
‏در سکوت، سیب خوردند.
‏درخت که بسیار خرسند و شاد شده بود، از باد خواست تا آرام بوزد و موسیقی سبزه‌زار را بنوازد.
با چند پرسش کوتاه، دانستند که همسن و همکلاس هستند و با آغاز فصل مدرسه، به کلاس سوم دبستان می‌روند.
دختر گفت: همراه پدر و مادرش به خانه مادربزرگش آمده‌اند تا تعطیلات تابستان را در آنجا بگذرانند.
پسر پرسید: شغل پدر و مادرت چیست؟
دختر گفت: پدرم کارمند بانک و مادرم پرستار است.
پسر گفت: خیلی خوبه!
دختر پرسید: شغل پدر و مادر تو چیست؟
پسر پاسخ داد: چند سال قبل، وقتی من خیلی کوچک بودم، پدر و مادرم در تصادف اتومبیل کشته شدند؛ من با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می‌کنم.
با شنیدن حرفهای پسر، اشکهای دختر سرازیر گشت و آرام و قرار را از او ربود.
دختر برخاست و از پسر دور شد و بی‌هدف در سبزه‌زار قدم زد.
پسر چیزی نگفت و کاری نکرد و در جای خویش باقی ماند.
پس از چند دقیقه، دختر نزد پسر بازگشت و اشک‌هایش را پاک کرد و در کنار او نشست.
پسر گفت: ناراحت نشو، وقتی آنها مردند، من خیلی کوچک بودم و خاطره ناچیزی از آنها در ذهن دارم.
دختر با لحنی مغموم گفت: دست خودم نیست، خیلی غصه‌دار شدم.
پسر تشکر کرد و افزود: بیا قرار بذاریم تا درباره چیزهایی حرف بزنیم که ناراحت نشویم، من همیشه دوست دارم که صورت تو را خندان و شاد ببینم.
دختر ساکت شد و ی اندیشید و سپس بر خویش مسلط گشت و لبخندی به لب آورد و گفت: باشه قبوله.
پسر پرسید: به چه چیزهایی علاقه داری و دوست داری وقتی بزرگ شدی، چکار کنی؟
دختر گفت که دوست دارد وقتی بزرگ شد، فضانورد شود ولی اکنون به گلدوزی علاقه فراوان دارد و گلدوزی می‌کند.
‏چشمان پسر از روی لب دختر به سوی چشم و موی او می‌رفت و بازمی‌گشت و شادمان به حرفهای او گوش می‌داد.
‏دختر از پسر پرسید به چه کارهایی علاقمند است؟
‏پسر جواب داد که به نقاشی علاقه بسیار دارد.
‏دختر، نگاه شیرین و منتظرش را به چشمان پسر دوخت.
‏پسر فکر کرد و افزود: پس از نقاشی، دوست دارم پزشک شوم.
دختر از پسر پرسید که نقاشی را چگونه آموخته و معلم او که بوده است؟
پسر گفت که هرگز معلم نداشته و این هنر را نزد خود و با مطالعه چند کتاب نقاشی آموخته است.
دختر متفکرانه به پسر نگریست و گفت: هم نقاش خیلی خوبی می‌شوی هم یک پزشک عالی، و لبخند زد و چهره‌اش شکوفا شد.
پسر لبخند زد و تشکر نمود و از دختر سئوال کرد که گلدوزی را چگونه فراگرفته است؟
دختر پاسخ داد که مادربزرگش، استاد گلدوزی‌ست و نزد او آموزش دیده است.
پسر گفت: چه خوب!
ساکت شدند و به تماشای زیبایی‌های سبزه‌زار پرداختند.
 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحي داخلي فروشگاه جزیره نوشته های ذهنم ايران نايس 21548715 دانلود فایل السَّلامُ عَلَیْكَ یَا مَوْلایَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ... داستان کوتاه برای فرهنگیستن negarahmadi12 دفتر نوشته های من banochat1