روزهای شاد و ملس تابستان از پی هم میگذشتند و پسر سرگرم نقاشی از طبیعت سرسبز بود تا روزی که دختری با لباسهای رنگارنگ و شاد، قدم به سبزهزار گذاشت و پسر را مفتون زیبایی خود ساخت.
دختر همسن پسر بود و هنگام عبور از میان سبزهزار به تماشای گلها و بازی با پروانهها میپرداخت و توجهی به درخت و پسر که بالای تپه بودند، نداشت.
پسر که از دیدن دختر، به وجد آمده بود، به کشیدن نقاشی دختر در میان گل و سبزه و پروانهها پرداخت.
درخت که همیشه به نقاشیهای پسر مینگریست و از افکار او با خبر بود، پی به احساس عاشقانه او به دختر برد و با روح مادرانه خویش تصمیم گرفت تا دختر را به بالای تپه بیاورد و با پسر آشنا کند و آنها را در کنار هم بنشاند.
درخت به پروانههای آبی و سفید گفت.
روز بعد هنگامی که دختر به سبزهزار آمد، پروانههای سفید با او بازی کردند و دورش چرخیدند و چون تاجی بر سرش نشستند تا دختر خود را ملکه آن سرزمین بپندارد و آنقدر شاد شود و جستوخیز نماید که نداند خواب است یا بیدار.
پروانههای سفید، در حین بازی با دختر، آرامآرام به سوی درخت و پسر رفتند و دختر نیز همراه آنها از تپه بالا رفت.
پسر که مسحور بازی دختر و پروانههای سفید شده بود، با هر گامی که دختر برمیداشت و به بالای تپه نزدیکتر میشد، ضربان قلبش فزونی میگرفت تا آنکه صورتش همرنگ سیبهای سرخ شد.
دختر به کنار درخت آمد و پسر را دید و در این زمان یک دسته از پروانههای آبیرنگ روی سر پسر نشستند و دختر را شگفتزده و خندان نمودند.
پسر چنان محو زیبایی دختر بود که یادش رفت برخیزد و به دختر سلام کند و او را دعوت به نشستن نماید.
دختر بالای سر پسر ایستاد و به دفتر او نگریست و تصویر خویش را در نقاشی پسر دید و شادابی و شادی در صورت گلانداختهاش هویدا گشت و نگاه شیریناش را به چشمان زیبای پسر پیوند زد.
پسر گفت: سلام.
دختر گفت: سلام.
درخت، برگهایش را به آرامی تکان داد و دو سیب سرخ در کنار پسر انداخت.
پسر یکی از سیبها را به دختر داد.
پروانههای آبی و سفید از روی سر دختر و پسر برخاستند و رقصکنان چرخیدند و دور شدند تا حریم خلوت عشاق حفظ شود.
دختر سیب سرخ را به دقت نگریست و بویید و تکه کوچکی از آن را با دندانهای سفیدش کند و مزه کرد و از طعم و بوی جادویی آن چنان لذت برد که بیاختیار خندید.
پسر یک کاغذ تمیز روی زمین گذاشت و دختر را دعوت به نشستن کرد.
دختر، دامنش را صاف نمود و در کنار پسر نشست و به تنه درخت تکیه داد و دفتر را از دست پسر گرفت و به تماشای نقاشیهای آن پرداخت.
در سکوت، سیب خوردند.
درخت که بسیار خرسند و شاد شده بود، از باد خواست تا آرام بوزد و موسیقی سبزهزار را بنوازد.
با چند پرسش کوتاه، دانستند که همسن و همکلاس هستند و با آغاز فصل مدرسه، به کلاس سوم دبستان میروند.
دختر گفت: همراه پدر و مادرش به خانه مادربزرگش آمدهاند تا تعطیلات تابستان را در آنجا بگذرانند.
پسر پرسید: شغل پدر و مادرت چیست؟
دختر گفت: پدرم کارمند بانک و مادرم پرستار است.
پسر گفت: خیلی خوبه!
دختر پرسید: شغل پدر و مادر تو چیست؟
پسر پاسخ داد: چند سال قبل، وقتی من خیلی کوچک بودم، پدر و مادرم در تصادف اتومبیل کشته شدند؛ من با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکنم.
با شنیدن حرفهای پسر، اشکهای دختر سرازیر گشت و آرام و قرار را از او ربود.
دختر برخاست و از پسر دور شد و بیهدف در سبزهزار قدم زد.
پسر چیزی نگفت و کاری نکرد و در جای خویش باقی ماند.
پس از چند دقیقه، دختر نزد پسر بازگشت و اشکهایش را پاک کرد و در کنار او نشست.
پسر گفت: ناراحت نشو، وقتی آنها مردند، من خیلی کوچک بودم و خاطره ناچیزی از آنها در ذهن دارم.
دختر با لحنی مغموم گفت: دست خودم نیست، خیلی غصهدار شدم.
پسر تشکر کرد و افزود: بیا قرار بذاریم تا درباره چیزهایی حرف بزنیم که ناراحت نشویم، من همیشه دوست دارم که صورت تو را خندان و شاد ببینم.
دختر ساکت شد و ی اندیشید و سپس بر خویش مسلط گشت و لبخندی به لب آورد و گفت: باشه قبوله.
پسر پرسید: به چه چیزهایی علاقه داری و دوست داری وقتی بزرگ شدی، چکار کنی؟
دختر گفت که دوست دارد وقتی بزرگ شد، فضانورد شود ولی اکنون به گلدوزی علاقه فراوان دارد و گلدوزی میکند.
چشمان پسر از روی لب دختر به سوی چشم و موی او میرفت و بازمیگشت و شادمان به حرفهای او گوش میداد.
دختر از پسر پرسید به چه کارهایی علاقمند است؟
پسر جواب داد که به نقاشی علاقه بسیار دارد.
دختر، نگاه شیرین و منتظرش را به چشمان پسر دوخت.
پسر فکر کرد و افزود: پس از نقاشی، دوست دارم پزشک شوم.
دختر از پسر پرسید که نقاشی را چگونه آموخته و معلم او که بوده است؟
پسر گفت که هرگز معلم نداشته و این هنر را نزد خود و با مطالعه چند کتاب نقاشی آموخته است.
دختر متفکرانه به پسر نگریست و گفت: هم نقاش خیلی خوبی میشوی هم یک پزشک عالی، و لبخند زد و چهرهاش شکوفا شد.
پسر لبخند زد و تشکر نمود و از دختر سئوال کرد که گلدوزی را چگونه فراگرفته است؟
دختر پاسخ داد که مادربزرگش، استاد گلدوزیست و نزد او آموزش دیده است.
پسر گفت: چه خوب!
ساکت شدند و به تماشای زیباییهای سبزهزار پرداختند.
درباره این سایت